که دشمن و خصم ندارد. که بر کین کسی نیست یا بر کین او کسی نیست: یکی مرد بی دشمنم پارسی همان باردارم شتروار سی. فردوسی. رجوع به دشمن شود، رسوایی: گر بپوشیمش ز بنده پروری تو چرا بی رویی از حد می بری. مولوی. ، بی توجهی. (غیاث) (آنندراج) : این است جفا که زود بگذشتی از بی رویی چو روی ما دیدی. عطار. ، بیرونقی. (غیاث) (آنندراج)
که دشمن و خصم ندارد. که بر کین کسی نیست یا بر کین او کسی نیست: یکی مرد بی دشمنم پارسی همان باردارم شتروار سی. فردوسی. رجوع به دشمن شود، رسوایی: گر بپوشیمش ز بنده پروری تو چرا بی رویی از حد می بری. مولوی. ، بی توجهی. (غیاث) (آنندراج) : این است جفا که زود بگذشتی از بی رویی چو روی ما دیدی. عطار. ، بیرونقی. (غیاث) (آنندراج)
بیخویش و بیخود و بیهوش. (برهان). بی خویش. (ناظم الاطباء). از هوش بشده. بیهوش. (یادداشت مؤلف). از حال طبیعی خارج شده. از خودرسته. بیخود. (جهانگیری). ازخود بیخود. مدهوش. بی اراده. بی اختیار: بلیناس فسون برخواند و آن زن همان ساعت بیامد بی خویشتن و تا روز شراب همی داد. (مجمل التواریخ و القصص). راه نایافتن نیافتن است عشق بی خویشتن شناختن است. سنایی. یا رب از عشق چه مستم من بیخویشتنم دست گیریدم تا دست بزلفش نزنم. خاقانی. خلق خود را بعد از آن بی خویشتن می فکندند اندر آتش مرد و زن. مولوی. آن خواجه را در نیمه شب بیداریی پیدا شده تا روز بر دیوارها بی خویشتن سر میزند. مولوی (از آنندراج). عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید. سعدی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. همچو حافظ روز و شب بی خویشتن گشته ام سوزان و گریان الغیاث. حافظ، بی سلیقه. آنکه مابین خوبی و بدی فرق نگذارد. (ناظم الاطباء). آنکه قوه تمیز زیبائی و جمال ندارد. (یادداشت مؤلف). آنکه نتواند زیبائیها را احساس کند. مقابل با ذوق: گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری. سعدی. رجوع به ذوق شود
بیخویش و بیخود و بیهوش. (برهان). بی خویش. (ناظم الاطباء). از هوش بشده. بیهوش. (یادداشت مؤلف). از حال طبیعی خارج شده. از خودرسته. بیخود. (جهانگیری). ازخود بیخود. مدهوش. بی اراده. بی اختیار: بلیناس فسون برخواند و آن زن همان ساعت بیامد بی خویشتن و تا روز شراب همی داد. (مجمل التواریخ و القصص). راه نایافتن نیافتن است عشق بی خویشتن شناختن است. سنایی. یا رب از عشق چه مستم من بیخویشتنم دست گیریدم تا دست بزلفش نزنم. خاقانی. خلق خود را بعد از آن بی خویشتن می فکندند اندر آتش مرد و زن. مولوی. آن خواجه را در نیمه شب بیداریی پیدا شده تا روز بر دیوارها بی خویشتن سر میزند. مولوی (از آنندراج). عاشق آن است که بی خویشتن از ذوق سماع پیش شمشیر بلا رقص کنان می آید. سعدی. گر خسته دلی نعره زند بر سر کویی عیبش نتوان گفت که بی خویشتن است آن. سعدی. همچو حافظ روز و شب بی خویشتن گشته ام سوزان و گریان الغیاث. حافظ، بی سلیقه. آنکه مابین خوبی و بدی فرق نگذارد. (ناظم الاطباء). آنکه قوه تمیز زیبائی و جمال ندارد. (یادداشت مؤلف). آنکه نتواند زیبائیها را احساس کند. مقابل با ذوق: گر ذوق نیست ترا کژطبع جانوری. سعدی. رجوع به ذوق شود
نم کردن. خیسانیدن. (برهان) (هفت قلزم). آغشتن. (فرهنگ فارسی معین). بیاغاریدن. (ناظم الاطباء) : شهنشهی که چو برداشت روز کین خنجر بخون خصم بیاغاشت خاک را یکسر. مظفر هروی. ، سرشتن و آمیختن با آب یا بخون و چرک. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به آغشتن شود
نم کردن. خیسانیدن. (برهان) (هفت قلزم). آغشتن. (فرهنگ فارسی معین). بیاغاریدن. (ناظم الاطباء) : شهنشهی که چو برداشت روز کین خنجر بخون خصم بیاغاشت خاک را یکسر. مظفر هروی. ، سرشتن و آمیختن با آب یا بخون و چرک. (برهان) (هفت قلزم). رجوع به آغشتن شود